مهرساجونمهرساجون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

مهرساجون

اولين مسافرت مهرساکوچولوي من

    ما تصميم گرفتيم يه مسافرتي بريم کلي فکرکرديم هرکسي پيشنهادي دادنتيجه گرفتيم بريم مشهدزيارت ولي   ماماني من و بابات خيلي نگران توبوديم که خدايي نکرده گرمازده نشي ولي بلاخره بابايي بليت گرفت   براي27خردادماهم اماده شديم ورفتيم    ازهميشه بيشتربه ماخوش گذشت ابجي شکي مي گفت به خاطروجودتوکه خيلي خوش مي گذره   همه جارفتيم    راستي وقتي توي قطار بوديم دوست داشتي تنهاروي صندلي بشيني ...
16 تير 1393

5 ماهگي خورشيد کوچولوم

دختره نازم در تاريخ 10.3.93 5ماهه شدي  و روز به روز بزرگتر و خانوم تر ميشي وبه قول ابجي شکيلا شيک و مجلسي تر شدي اخه تو خيلي نسبت به خواهرات اروم تري تو اين يک ماه وقتي يه نفر از در بيرون ميره دستتو تکون ميدي با صداي بلند براي دلقک بازياي مريم ميخندي و تو بغل ابجي شکيلا خيلي اروم خوابت ميبره به راحتي ميشيني و غذاهاي خوشمزه اي ميخوري(فريني.سوپ.شير پاستوريزه.حريربادوم و بستني خيلي دوس داري)و جديدا با تلفن بازي ميکني و چون من خيلي به وسايل خونه حساسم ولي اجازه ي اين کارو بهت دادم و کمي ابجيا حسودي ميکنن و يکي ديگه از کاراي جالبت اينه که غذارو از داخل ظرف ميريزي زمين و بعد با دست جمع ميکني و ميخوريي و الان برات چندتا عکس از 5 ماهگيت ميذارم ...
11 تير 1393

کاراي مورد علاقه مهرسايي

 دختر ناز وخوشگلم خيلي کارتون دوست داري و هر روز صبح با ابجي مريم کارتون ميبيني  و اين يکي از کاراي مورد علاقته   يکي ديگه از کاراي مورد علاقت خاله بازيه و بدون درست کردنه خونه بازي نميکني يعني همچين دختره لجبازي هستي ولي يه ذره ام باهوش که هيچ جوره گول نميخوري   ...
11 تير 1393

کاراي جالبي که براي اولين بار انجام داد

مهرساجونم  ياد گرفته دمر بخوابه و من اين کارشو خيلي دوس دارم براي اولين بار با بابايي به خريد رفتي و خيليم خوش حال بودي براي اولين بار رفتي سوپر مارکت و براي خودت خوراکي انتخاب کردي البته بخاطر رنگش بود ولي چون بابايي ديد دوست داري برات خريد و آبجيام استفادهکردن به نام تو به کام اون تپلا     ...
11 تير 1393

4ماهگي خانوم خانوما

دخترم بلاخره در تاريخ 10.2.93 4ماهه شد جيگر مامان خيلي بزرگتر شدي از ماهه قبل ديگه کاملا خانوادتو از بقيه تشخيص ميدي دنبال همه گريه ميکني مخصوصا بابايي و خانم هايي که چادر سرشونه بيرونو خيلي دوست داري حتي اگه گشنه ام باشي گريه نميکني خيلي قشنگ خودت دمر ميخوابي و غلت ميزني  تازه تاج موهات خوابيده در ضمن کيکم خيلي دوست داري و وقتي کيک رو ميبيني دستت رو تا مچ فرو ميکني در کيک قابل توجه خاله منصوره ...
11 تير 1393

زيارت

شنبه24 فروردين سال 93 خانوادگي يعني5نفره به زيارت شاه عبدالعظيم حسني رفتيم.يکي از جاهايي که من خيلي دوست دارم وبهم ارامش ميده زيارت شاه عبدالعظيم حسني هستش و خود من وقتي اندازه ي تو بودم زياد با خانوادم به اينجا ميومدم اينم عکساي خوشگلت موقع زيارت ...
27 فروردين 1393

3ماهگي

١٠ فروردين سال93 مهرساي من 3 ماهه شد اون روز من و بابايي مهرسا ميخواستيم تا به عيد ديدني خونه ي خواهراي من بريم ولي خاله منصوره زنگ زد تا خواست ما به اونجا بريم ماهم که از خداخواسته دلمون براي رادمان تنگ شده بود همونجا گفتيم باشه و شام به اونجا رفتيم و تمامه خاله ها  جز خاله فاطمه که کلي جاش خالي بود اونجا جمع بودن همه نشسته بوديم که ديديم خاله منصوره با1کيک وارد شد و شروع کرديم به جشن گرفتنه 3ماهگي مهرسا. براي گرفتن اين عکس ها نميدوني چقدر تلاش کرديم.خاله جوووووون مرسي ...
27 فروردين 1393

خريد

١٥ فروردين سال 93 يک روز تعطيل بود ولي بابايي به سرکار رفت ولي ابجيات به مدرسه نرفته بودن و حسابي حوصلشون سر رفته بود و هي ميگفتن بريم بيرون و از اونجايي که من کمر درد دارم و نميتونم توجيگر رو بغل کنم ابجي شکيلا زحمت اين کارو ميکشه  و اخر سر من راضي شدم تا شمارو به گردش ببرم رفتيم و مغازه ها رو ديديم تا اينکه ابجي مريم فروشگاه و خوراکياي رنگي رو  ديد و خواست تا براش بخرم  رفتيم و شکيلا که ديگه خسته شده بود اين خلاقيت رو نشون داد حالا خودت ببين ...
27 فروردين 1393

اولين 13 بدر دخترم

١٣فروردين سال93اولين 13بدر مهرساي من بود .امسال با خواهرم تصميم گرفتيم به باغ (اقا يحيي) شوهر خاله منصوره بريم ماهم صبح ساعت 8 بيدار شديم و اماده ي رفتن شديم من از شب قبل استرس داشتم تا تو امروز اذيت شي ولي خداروشکر اينطور نشد تو و اقا رادمان (خنگول)کل روزو خوابيدين  فقط من يه عذر خواهي به تو بدهکارم چون نتونستم عکساي قشنگي ازت بگيرم ...
27 فروردين 1393

خونه خاله منصوره

چند  روز قبل من کلی حوصلم سررفته بود وقتی ابجیات از مدرسه اومدن   گفتن که درس ندارن واسه فردا منم که دلم هوای مامانمو کرده بود گفتم بریم خونه مامان ملیح زنگ زدم و مامان ملیح خونه نبود بعد چند دقیقه خاله فرزانه زنگ زدو گفت مامان  اونجاس منم که دیگه بدجور دلم گرفته بود گفتم بریم خونه ی خاله منصوره چون هم دلم واسه رادمان تنگ شده بود هم خواهرگلم خواهراتم موافقت کردن و حاضرشدن و راه افتادیم وقتی رسیدیم تو و رادمان کلی شیطنت کردی تو به رادمان نگاه میکردیو میخندیدی ولی رادمان هیچ عکس العملی نشون نمیداد شما دوتا اینده ی درخشانی تو ایجاد زلزله در خونه ی مامان ملیح رو دارید امیدوارم تا سال اینده واسه ...
29 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساجون می باشد